شاعر : مصطفی متولی نوع شعر : مدح و مرثیه وزن شعر : مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن قالب شعر : مثنوی
آتش اگرچه صبح عطش پاگرفته بود تازه غـروب،معـركه بالا گـرفـته بود
هم خون حق زحنجرتوحـید میچكید هم اشك چشم مادرخـورشیدمیچكـید
از سنگ كـینه سـیـنـه آئـیـنه چاك بود قرآن ورقورق شده بر روی خاك بود پروردگار صبر،شكوهی شكسته داشت حتی امید،تكیه به كوهی شكسته داشت وحشت،صدای هلهله،آتش وبوی خون اینجا دوروی سكه یكی بود،روی خون آغـشـته میشد آهِ گـلـویی به خون تیر پـایـانكـاربود وكـمـانها بـدون تـیر
بـارِ گـنــاهِ گـرده شـمـشـیـرهـای كـنـد زخـمِعـمیـق خورده شمـشـیرهایكند
خوناب اشك دیده به لبهای تـشنه داد صورت به خاك وخون زد و گردن به دشنه داد صوم و صلاة و حج و جهادش تمام شد با سربه نی نشـسـت وَركن قـیـام شد
با اینكه عرصه مقتل دلهای تنگبود اما بهچشم حضرت زینب قشنگبود گرد و غبار ودود كه كم كم فرو نشست روحالحجاب آمد وپای گـلو نـشـسـت
پرسـیدای هـویت من گُـم شـدیچرا؟ آب حـیـات، خـاك تـیـمـم شـدی چـرا؟
تـسـبـیـح پـاره پـاره بر خـاك ریـخـتـه رگهای خشك حنجرت از هم گسیخـته این سینه شرحه شرحه داغ چه ضربهایست؟این زخم تیغ نیست بگواز چه حربهایست؟ درطی راه عـشق بهمعـراج رفـتهای یا كه غـنـیمـتـی وبه تـاراج رفـتهای؟
ای وای بابهـشت مجـسّـم چه كردهاند گویا كه گرگها بهتنت حمله كردهاند
مُـردم بـیـا ونــورتـجـلّـی بـه من بـده دسـتـم بـگـیـر و بـاز تـسلّی به من بده
دراین مجال اندك پـیـش ازاسـیریام برخـیزتا دوبـاره درآغـوش گـیریام
ای خاتم شكـسـتهام انگشترت چه شد؟ پیوست گـوشـواره خـونـینكوچهشد؟ شمشیرونیزه و سپرت را كه برده است؟دیرآمدم بگو كه سرت را كه برده است؟ باخون جبیره كن كه سرشكم روان شده حی عـلـیالـصـلاة عـزیـزم اذان شده
طـوفـان خـون و آه و شراره بهم ببین نامحـرمـان اشـك مرا درحـرم بـبـین
حـقِّ نـمـازغـیـرت چـشـمـت أدا شـده روی عـدوبـه اهـل خـیـام تـووا شـده
آتـش زدنـد نــام ونـشـان قــبــیـلــهرا بـردنـد سـازوبـرگ یـلان قـبـیـلـه را
برخیز وحال اهل حـرم رانظاره كن ما جان بهلب شدیم خودت فكر چاره كن اینها به روی دخـتـركـان تیغ میكشند دارنـد مـادرانحـرم جـیـغ مـیكـشـنـد
خـنـجـر شـكـستهها وسپرهای لِه شده از ترس سمِّ اسب،جـگـرهـای لِه شده
طرح هـجـوم سـرزده وگـوشـوارههـا راه فــرارغـلـغـلـه وگــوش پــارههـا
سـوزحـجـاز آتش و تـحـریرسوخـتن صـبـر مـصـیبت دل و تـقـدیرسوختن
قـدّم خـمیده درد به غایت رسیده است غصّه بریده غـم بهنهایت رسیدهاست
پـروانـههـای شـعـلـهور از تـازیـانهها گل چـهـرههای سـرخ زدست بهانهها
دارنـد مثل شـمـع عـزا پـیـر میشـوند آمــاده اســارت زنـجــیــر مـیشــونـد
یا أیـهـاالإمـام كـمك كن به خـواهـرت دسـتی بكـش بهروی دلم جان مادرت
ای خـاطــرات كـودك بـیــچــاره دلــم شـیـرازهبـنـد مصحـف صـد پـاره دلـم
جـان رقـیـه داغ مــرابـیــشـتــرنـكـن با ساربـان وشـمـرمرا هـمـسـفرنكن
بیتـوخـزانـم وبه شـكـوفـه نـمیرسم بامن بـیـا وگـرنـه بهكـوفـه نـمیرسم